جاودان خواهی و میل به مانایی
توانایی سخن گفتن، ویژه ی انسان است. انسان، جاندار و باشنده ای اجتماعی است که با همزیستگی در پیکره ی جامعه، چیستی او معنادار می شود. برای زیستن با هم و در کنار هم، به بنیان های همسو و همگونی نیاز داریم تا همه ی جمع و جامعه را به هماهنگی و همخوانی و پیوند برساند. یکی از توانایی های بشر که شاهراه ارتباطی است، زبان است. هنگام برآوردن نیاز، خواستمان را بر دوش زبان می نهمیم. سخن گفتن، گذرگاهی است که ما باید از آن عبورکنیم تا به نیازهایمان برسیم، چه نیاز جسم و چه نیاز جان.
تا نگرید ابر، کی خندد چمن تا نگرید طفل، کی جوشد لبن
طفل یک روزه، همیداند طریق که بگریم تا رسد دایه ی شفیق
تو نمیدانی که دایه ی دایگان کم دهد بیگریه، شیر او رایگان
گفتِ« فَلیَبکوا کثیرا »گوش دار تا بریزد شیر فضل کردگار
گریه ی ابرست و سوز آفتاب اُستن دنیا همین دو رشته تاب
گر نبودی سوز مهر و اشک ابر کی شدی جسم و عرض زفت و سطبر؟(مثنوی معنوی)
انسان ها برای دریافت و رساندن پیام به همدیگر از پل های ارتباطی گوناگونی بهره می گیرند. این پل ها در حقیقت، نمودهای زبان هستند. برای نمونه گاهی به اشارت ابرو، دست ، سر و حتی چرخ چشم پیام هایی را به دیگران می رسانیم.
پس برای رسیدن به فهم یکسان و پیوند نیکوتر با هم، به زبان یکسان و مشترکی نیاز داریم. از این رو، سخن می گوییم و می شنویم که پیامی بدهیم یا بگیریم. ستد و داد پیام، اصلی ترین کارکرد زبان است.
شرط نخست با هم بودن، همزبانی است. همدلی هم در پی آن فراچنگ می آید. زیرا زبان، دریچه ای است که به سوی دنیای درون گشوده می شود. آن گاه که زبان می گشاییم، نمایی از درونمان را می نمایانیم.
بنابراین، سخن می گوییم تا بودنمان را نشان دهیم و پیام بُوِش خویش را به گوش دیگران برسانیم. گاهی از این هم فراتر می رویم و در پی آنیم که از راه نوشتن، چگونه بودنمان و چگونه اندیشیدنمان را آشکار سازیم. گاهی سحن می گوییم تا پرده از سخن ناگفته، برداریم و رازی را بگشاییم. زبان از این دید، کلیددار گنجینه ی ذهن و جاان است. چهره ی جان و بوی نهان سراپرده ی آن، را میتوان از زبان گشایی و باهم آیی واژگان دریافت.
گویی« مولانا » به همین ویژگی زبان اشاره دارد، آن جا که می گوید:
آدمی، مخفی ست در زیر زبان این زبان، پردهست بر درگاه جان
چون که بادی پرده را در هم کشید سِرّ ِصحنِ خانه، شد بر ما پدید
کاندر آن خانه، گهر یا گندم ست گنج زر یا جمله، مار و کژدم ست
یا دراو گنج ست و ماری بر کران زان که نبوَد گنج زر، بی پاسبان( مثنوی معنوی )
سخن فرجامین این که، سخن می گوییم تا:
- خواست ها و نیازهای خود را برآوریم.
- پیوندی به مهر با دیگران بر پا کنیم.
- دل خود و دیگران را شاد گردانیم.
- حقی را آشکار سازیم.
- پیامی را به گوش دیگران برسانیم.
- در برابر بیدادی برخروشیم.
- بودنمان را فریاد بزنیم.
- چگونه اندیشیدنمان را نشان دهیم.
- چگونه زیستنمان را آشکار سازیم.
- یادگاری از ما در این گنبد گردون برجای بماند و نبود خویش را در زنجیره ی کلاممان امتداد ببخشیم و باز هم بگوییم که هستیم و این خود نشان از کشش جاودان خواهی و میل به مانایی در انسان های بزرگ است.